سرمقاله روزنامه ۱۹ دی شماره ۳۴۳۹ مورخه شانزدهم خردادماه ۱۴۰۱ با عنوان «مردی با عمامه سیاه و قلبی سپید» به قلم ایمان سهرابی بدین شرح است:

ساعتم زنگ می‌زند و ساعت را اعلام می‌کند. بیش از ۱۵ سال است که من را همراهی و هر روز یادآوری می‌کند که زمان در حال گذر است؛ گذری که هنوز سرعت آن جز با خود واحد زمان امکان سنجش ندارد. یادآوری می‌کند که زمان هنوز ناشناخته‌ترین مفهوم بشر است و امکان بازگشت به عقب یا شتاب به جلو همچنان هیچ. و ایضاً یادآوری می‌کند که با گذشت هر لحظه از زمان این تنها زمان است که با ما باقی می‌ماند و جز آن فانی.
دل و دماغ نوشتن که نباشد، لاجرم باید قرن جدید را بهانه کرد تا شاید روحی در دست جاری شود و مرکبی در قلم هر چند این روزها دیگر نیازی به قسم دوم نیز نباشد. پیش از آغاز قرن ۱۵ شمسی آخرین بار از آسمان نوشتم که سیاه بود و حالا می‌خواهم از زمین بنویسم که همچون سلفش او نیز سیاه است از باب عمامه که تبارش را به بزرگان می‌رساند و به سبب فقدان که داغ گذاشت بر دل بازماندگان: سید محمود دعایی.
دو دهه قبل به دنبال یک چالش جدی روی دکه مطبوعات بودم؛ یک روزنامه مهم و بی‌طرف. چند هفته تمام روزنامه‌های موجود را تهیه کردم؛ به منزل بردم و تک تک صفحات و مطالب را رصد خواندم. گاهی تکه‌های مهم را برش زدم و برای آرشیو در دفتری ۱۰۰ برگ چسباندم. بالاخره تصمیم گرفتم از میان همه آن‌ها یکی را برگزینم. انتخاب روشن بود: روزنامه اطلاعات.
برای مدت‌ها مرجع اخبار من در سنین نوجوانی و جوانی قدیمی‌ترین و البته صادقانه‌ترین روزنامه کشور شد. علاقه وافرم به فوتبال و جو غالب اطرافم سبب شد فارغ از نشریات فرهنگی به دنبال یک نشریه مستقل و کامل ورزشی باشم. آن روزها روزنامه گل بدجوری دلربایی کرد از عاشقان ورزش و به خصوص فوتبال با کاغذ گلاسه و پوسترهای گاه و بی گاهی که ضمیمه روزنامه بود اما من گزینه بهتری داشتم: مجله دنیای ورزش.
با ورودم به دبیرستان نیاز به مطالعه عمیق‌تر را به جد احساس کردم و از قضا دکه مطبوعات پر از نشریات و مجلات هفتگی پر زرق و برق اما بسیار سطحی چون چلچراغ و همشهری جوان که حسابی می‌فروختند به مدد طرح‌های رنگارنگ و سلبریتی‌هایی که عکس‌شان تمام قد روی جلد آن‌ها نقش بسته بود. در میان این هیاهو و در گوشه‌ای از این ویترین، مجله‌ای برای من خودنمایی کرد که نه روزانه و هفتگی و ماهانه که به نام فصل‌نامه هر ۶ ماه مجموعه‌ای از مقالات جدی و مهم را گرد آورده بود: اطلاعات سیاسی- اقتصادی.
زمان به سرعت سپری می‌شد و من دانشجو کنجکاوی که در پی پاسخ به پرسش‌های اساسی همه درها را می‌کوبیدم. جهان بینی و هستی شناسی من شکل می‌گرفت و بخش اعظم این نقش در غیاب اساتید با سواد و فرهیخته حوزوی و دانشگاهی بر دوش کتاب‌ها و مجلات سنگینی می‌کرد. به جرأت می‌توان گفت دکه مطبوعات توان اقناع فکری من را نداشت و ابهامات بسیار گسترده‌تر از آن که با نوشته‌های ساده روزمره از نویسندگان نه چندان اهل مطالعه برطرف شود. سیاهه نجات بخش اما با موضوع رسانه به داد من رسید: اطلاعات حکمت و معرفت.
ادامه تحصیل سبب شد مدتی در تهران شلوغ سکنی گزینم و از پایتخت به پایتخت پناه برم از شر هرج و مرج و آشفتگی و بی هدفی نهفته در لایه لایه طبقات مختلف شهر و شهروندان. درمان درد سر و صدای معمول خیابان‌های روز و شب بزرگ‌ترین کلان‌شهر، سکوت کتابفروشی‌های قدیمی و به کنج نشسته راسته انقلاب شد؛ کتاب‌گردی تفریح معمول آخر هفته و هرچه کتابفروشی قدیمی‌تر، صرف زمان برای رصد کتاب‌ها بیشتر. رزق یکی از این روزها، کتابفروشی ناشری بود که کتاب‌های حسن حبیبی فقید استاد با سواد رشته من را به چاپ رسانده بود و از افزایش قیمت کتاب‌ها نیز خبری نبود: انتشارات اطلاعات.
امروز درباره مردی نوشتم که به واسطه تبارش عمامه سیاه بر سر داشت با قلبی سپید اما همواره همراه همه اقشار مردم؛ سیاه و سپید برایش یک رنگ بود و ثنویت در نگاهش بی‌معنا. کسانی را بدرقه دیار باقی کرد که شاید جز او دیگر هم لباسانش قادر به اقامه نماز میت بر آن‌ها نبودند از ترس نام و شاید نان. مردی که در گرمای سختی زاده شد و با سختی کویری بزرگ اما این همه سختی را تاب آورد و تلاش کرد تا زیست این دنیا را برای مردم این خطه سهل کند و قرائتی داشته باشد از دین مبتنی بر تساهل و تسامح.
حالا و پس از دو دهه امروز و در آستانه اولین ماه‌های قرن ۱۵ شمسی من با مردی خداحافظی می‌کنم که ساعت را به من هدیه داد؛ همان ساعتی که هر روز یادآوری می‌کند زمان در حال گذر است: مردی با عمامه سیاه و قلبی سپید.

  • نویسنده :
  • منبع :