یادداشت ۱۹ دی شماره ۳۵۶۹ مورخه ۲۴ آبان‌ماه ۱۴۰۱ با عنوان «امید به تغییر نباشد یعنی هیچ» به قلم سجاد بهزادی بدین شرح است:

این روزها شاید حس ناامیدی از وضعیت، گریبان بسیاری را گرفته باشد. حس ناامیدی که از خود ناامیدی بدتر است. مانند احساس ناامنی که از خود ناامنی بدتر است. در عین حال مگر راهی جز «امید» وجود دارد. باید احساس امید را در جامعه تقویت کرد حتی اگر نشانه های ان کم رنگ تر از همیشه باشد. به قول مهاتما گاندی «جایی که احساس عشق هست زندگی هم هست.»

حتی اگر گفته شود که «احساس» مفهومی در تضاد با عقل و منطق است، به اعتقاد من باز مقدس است. در زندگی همه ما گاهی پیش می آید که با حساب سرانگشتی، تعقل ورزی و دوتادوتا کردن، وضعیت برای ادامه زندگی و معاش بغرنج می شود، اما احساس مان بد نیست و با احساس خوب مان و امیدمان، تنگناها را دور می زنیم و زندگی می کنیم. من این وضعیت را چیرگی احساس بر منطق می دانم.

بسیاری از پدران و مادران ما در این وضعیت، بارها زیسته اند و از دنیا رفته اند. آنها سرشار از رنج بودند اما کمتر احساس رنج داشتند. به قول مسعود بهنود «چه خوش دل بودند پدران ما وقتی پریان دریایی و الهه نیکی و خدای بدی ها را باور داشتند.... و کوه هایشان به آسمان می چسبید...».

دوست ندارم یادداشت را در این «احساس» ادامه دهم و می دانم که مطلوب نظر بسیاری از مخاطبان امروز و به خصوص جوانان و نوجوانان دهه هشتاد و نود نیست. شاید که حق هم با آنها باشد. گسل میان نسلی در جامعه امروز ایران یکی از تلخ ترین و خطرناک ترین گسل هاست. حرف های هم را کمتر می فهمیم و نمی توانیم با هم گفتگو کنیم. به نقل از بازجوی این روزهای دهه هشتادی که وزیر دولت آن را بازگو کرد «یک عمر از آدم‌های درشت سیاسی بازجویی کردم، سخت‌ترین بازجویی به چندصد نفری مربوط است که از کف خیابان بوده‌اند، نه من می‌فهمم اینها چه می‌گویند، نه آنها می‌فهمند من چه می‌گویم».

اما تکلیف چیست و راه رهایی از این وضعیت چگونه است؟

 جامعه شناسان و صاحبنظران زیادی در این دو ماهه اخیر راه حل هایی برای برون رفت از این وضعیت ارائه دادند؛ اما اگر جامعه در ناامیدی مفرط باشد هیچ کدام از این چاره جویی های امروز، راه به جایی نخواهد برد.

 بخش های مهمی از جامعه امروز ایران، نامیدانه به زندگی و میهن خود می نگرند در حالی که امید به تغییر، زیربنای هر بنیادی ست.

 همه اسباب فراهم باشد اما امید به تغییر نباشد یعنی هیچ. می شود همان داستان دوره ناصرالدین شاه و توپچی. معروف است که در دوره ناصرالدین شاه قاجار شبی از شب‌های ماه رمضان توپچی از شلیک توپ سحر خودداری کرد. امیر توپخانه او را احضار کرد و با خشم از او پرسید: چرا توپ در نکردی؟ توپچی با خونسردی پاسخ داد: قربان به هزار و یک دلیل! اول این که باروت نداشتیم. امیر توپخانه فوری حرفش را قطع کرد و گفت: همین یک دلیل کافی است.

 امروز به باور بسیاری از صاحبنظران اپیدمی ناامیدی، بخش هایی از جامعه ایران را فرا گرفته است. آماری که این روزها از مهاجرت شهروندان منتشر می شود مصداق روشنی در این زمینه است.

 طبقه متوسط نیز نسبت به آینده خود دچار اضطراب است ودیگر حاضر نیست بنشیند و بگوید «چو فردا شود فکر فردا کنیم.» او بعد از سال‌ها فردا فردا کردن، صبر و بردباری داشتن، امروز زودتر از هر زمان دیگر می خواهد تکلیف خود را از باقیمانده عمر و داشتن یک زندگی معمولی بداند.

 ثبات اجتماعی و اقتصادی شاید مهم ترین ستون برای رسیدن به امید پایدار در جامعه باشد. باور کنیم دیگر قابل تحمل نیست این همه تورم و دلاری که افسارگسیخته در نوسان است و مستقیم زندگی پهنه وسیعی از جامعه را تحت تاثیر خود قرار می دهد.

 برای برگرداندن امید، ابتدا باید ثبات داشت و تعادل را به جامعه برگرداند. اصلاحات آغاز شود و دولتی مدرن محک بخورد. برای اینکه اپیدمی ناامیدی تسری پیدا نکند می بایست نظم اجتماعی بازسازی شود و فضای سنگین تحریم و فشارهای بین المللی به کناری رود تا هوایی تازه بیاید و روحی تازه تر در کالبد جامعه شروع به دمیدن کند.

 اگر جامعه امروز ایران به یک اصلاحات عمیق و حقیقی امیدوار نشود، ممکن است چونان آتشی زیر خاکستر بماند و هر از گاهی با چاشنی خشونت دوباره و چند باره، هویت خود را نمایان کند.



  • نویسنده :
  • منبع :