عید سعید قربان، روز تمرین عبودیت و تسلیم محض پرودگار بودن در تمام عرصه‌ها و آزمونی سخت در برابر منیت ها و شهوات انسانی و تلاش برای دستیابی به رضای رب العالمین است.
عید سعید قربان یکی از اعیاد مهم مسلمانان است که در آن انسان های وارسته و با ایمان برای حفظ کرامت انسانی و دستیابی به مقام والای انسانیت، اسماعیل وجود خود را قربانی می کنند تا بتوانند با نزدیکی بیشتر به خداوند باریتعالی و حرکت در مسیر عبودیت و بندگی و اثبات آن در پیشگاه خدای بزرگ، جشن رهایی بگیرند.
عید قربان فرصتی است برای اخلاص و بندگی و دست شستن از خواسته ها، تمایلات و آمال درونی و دنیوی تا انسان از هر چه غیر خداست رهایی یابد و آن گاه با ره توشه ای که ذخیره کرده است، گوهر وجودی خویش را به محضر پروردگار جهانیان عرضه کند. در چنین حالتی است که انسان، آزمایش های الهی را با سربلندی پشت سر می گذارد و بر بلندای قله انسانیت قرار می گیرد.
روایت قربان
«پسر نازنینم! در خواب به من امر شده تو را در راه خدا قربانی کنم» نظر تو چیست؟! چقدر زیبا جواب داد این شیرین پسر: ای پدر! هرآنچه بدان مأموری انجام بده، ان شاءالله مرا از بندگان صبور و شکیبا خواهی یافت. خیال ابراهیم بیشتر آرام گرفت و وی بر داشتن چنین پسری خدای را سپاس و بر خود مباهات کرد. آن گاه پسر را با ملاطفت و مهربانی بسیار در آغوش فشرد و بوسه ای بر فرقش زد و دست محبت و نوازش بر سر و گیسوانش کشید.
ابراهیم به همراه اسماعیل، سعی را تمام کرد و سپس طواف نمود و در مقام خودش (مقام ابراهیم) دوگانه ای به جای آورد. آن گاه بَند و بُرنده تیز و پارچه پاکیزه برداشت و با اسماعیل به قربان گاه شتافت. او در این راه گام ها را بلند و با شتاب برمی داشت؛ زیرا معتقد بود در کار خدا باید تعجیل کرد. در بین راه، ابلیس چند مرتبه به سراغش آمد تا وسوسه اش کند، بلکه بتواند پس از این همه امتحان ها و ابتلاءها و سرسپردگی و بندگی ابراهیم، وی را از صراط حق بازدارد و به باطل کشاند. اما، مگر می توان ابراهیم را از راه حق منحرف نمود. ابراهیم با صلابت فوق بشری و با ابهتی راستین، بر نفس سرکش لگام عدم زد و شیطان را با سنگ راند و رمی جمره کرد؛ گویی گرگی درّنده را با کلوخی چند از خود دور می کند.
به منا رسیدند. بی درنگ دستان اسماعیلش را از پشت بست و بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ را بر زبان جاری کرد و در حالی که برای آخرین بار با محبّت پدرانه سیمای نازنین اسماعیل را به تماشا نشسته بود.
چشم بر سپیدی گلوی اسماعیل دوخت و خنجر بُرّان را بر حنجرش آشنا ساخت. اما هر چه کشید، کارد تیز نبرید. ابراهیم بر قدرت دست افزود و با توانی دوچندان بر دسته چاقوی تیز فشار وارد کرد و آن را با شدت کشید؛ اما گویی از این چاقو، در عالم چاقویی کندتر وجود ندارد!
ناگاه ابراهیم از شدت عصبانیت کارد را بر سنگی در آن نزدیکی فرود آورد و آن سنگ به دو نیم شد. ابراهیم با تعجب و عصبانیت به کارد خطاب کرد که: ای چاقو! گلوی اسماعیلم را برای خدا نمی بُری، اما سنگ را خُرد می کنی؟! گویا چاقو به آواز درآمد که: ای ابراهیم! تو می گویی و می خواهی ببُرمش، اما خدا می گوید نَبُر.
  • نویسنده :
  • منبع :